شانس ندارم دیگه، برو سوال بعدی
امیرمحمد
راحت حرف میزند و مزهپرانیهایش حال خوبی به آدم میدهد. اگرچه به عقیده
خیلیها، دیده شدن و اهمیتش را از بودن و قرار گرفتن در کنار عمو پورنگ
دارد، اما سالها حضور و مقبولیتش نشان داده بیآن که سایهای بر سرش
سنگینی کند، قابلیت ماندن دارد، هرچند بامرامتر از آن است که بخواهد ساز
جدایی کوک کند: «تا وقتی عمو پورنگ مرا بخواهد میمانم و همکاری میکنم.» این را با
شانس ندارم دیگه، برو سوال بعدی
امیرمحمد
راحت حرف میزند و مزهپرانیهایش حال خوبی به آدم میدهد. اگرچه به عقیده
خیلیها، دیده شدن و اهمیتش را از بودن و قرار گرفتن در کنار عمو پورنگ
دارد، اما سالها حضور و مقبولیتش نشان داده بیآن که سایهای بر سرش
سنگینی کند، قابلیت ماندن دارد، هرچند بامرامتر از آن است که بخواهد ساز
جدایی کوک کند: «تا وقتی عمو پورنگ مرا بخواهد میمانم و همکاری میکنم.» این را با تاکید و تعصب خاص میگوید.
امیرمحمد متقیان 13 آذر 1374 در تهران به دنیا آمده و یکی یکدانه خانه است
تا کلاس پنجم ابتدایی در مدرسه تیزهوشان درس خوانده و هماکنون سال دوم
دبیرستان در رشته ادبیات و علوم انسانی است.
عاشق سینهچاک ماشین و
بازیگری است و از 8 سالگی خاک صحنه خورده تا این که سال 84 با عمو پورنگ و
تلویزیون آشنا شده و از آن بهبعد شهرت، ضربه زدن به توپ فوتبال و
دوچرخهسواری در کوچه را رویای روزهای رفتهاش کرده است. همان روزهایی که
شادمانههای رنگ وارنگ و خندههای ریز را بر لبهای همسالانش مینشاند.
امیرمحمد صدای ششدانگ و دلنشینی هم دارد و تاکنون بیش از 20 ترانه شاد و
کودکانه را با عموپورنگ همخوانی کرده و خوانندگی 5 اثر موسیقایی در ژانر
مذهبی را نیز به تنهایی به عهده داشته است. حرفهای او را که کمتر مجال
رویارویی با خبرنگاران مییابد، در آستانه روز دانشآموز با لحن خودش
بخوانید.
امیرمحمد مصاحبهگریز است یا ناگزیر که خیلی زیر بار گپ و گفتهای رسانهای نمیرود؟
من اصلا کسی نیستم که بخواهم بگویم مصاحبه میکنم یا نه. کار ما گروهی است و مدیر گروه باید در اینباره تصمیم بگیرد.
از کشفهای عمو پورنگ هستی یا قبلا هم استعداد هنریات را بروز داده بودی؟
قبل از آشنایی با عمو پورنگ یعنی تا پایان سال سوم دبستان در ساوه زندگی
میکردم. پدرم مغازه تابلوسازی و پارچهنویسی داشت و چاپ و طراحی بنر و ...
هم انجام میداد. معمولا تابستانها که بیکار بودم، همراه بابا به مغازه
میرفتم. یک روز که ایشان برای انجام کاری از مغازه بیرون رفت، یکی از
کارگردانان تئاتر ساوه برای سفارش بنر تبلیغاتی مراجعه کرد. من مشخصات کار
را ثبت کردم و موقع خداحافظی گفتم لطفا بیعانه را فراموش نکنید! همین
جمله باعث شد تا از من خوشش بیاید. لبخندی زد و گفت شما پسر همین آقایی
هستید که اینجا مغازه دارد؟ گفتم بله. خلاصه مبلغی داد و بیآن که چیزی
بگوید رفت. اما طولی نکشید که پیشنهاد حضور من در تئاترش را با پدرم در
میان گذاشت. آن زمان کلاس دوم ابتدایی بودم و با این که حفظ دیالوگ کمی
برایم دشوار بود، طوطیوار از بر کردم و در نقش شاگرد قهوهچی به مدت 2 ماه
روی صحنه رفتم و حسابی دیده شدم. بعد هم از آنجا که هر کس در هر نقشی گل
کند تا آخر باید همان را بازی کند، کارگردان دیگری که کارم را دیده و
پسندیده بود نیز همین رل را در نمایش دیگر برایم در نظر گرفت. قبل از ورود
به تلویزیون در 2 تئاتر شهرستانی روتین بازی کردم. اسمشان را هم نپرسید،
چون یادم نمانده است. آن زمان نمیدانستم بعدها مشهور میشوم و از من میپرسند.[میخندد]
دوران ابتدایی هم سرقفلی تئاترهای مدرسه بودم و معمولا نقش دانشآموز را ایفا میکردم. به هر حال اینها گذشت تا بعد از مدتی یکی از آشناهای تهرانیمان گفت دوست داری به برنامه عمو پورنگ بروی؟ من هم از خدا خواسته فورا گفتم آره.
هم فال است و هم تماشا. هم عمو پورنگ را میبینم و هم اگر خدا بخواهد همان
جا مشغول کار میشوم. آن زمان عمو در شبکه جامجم هم برنامه داشت،
بنابراین رفتم آنجا، بعد را هم که خودتان میدانید. عمو از بلبل زبانیام خوشش آمد و تستی گرفت که به لطف خدا قبول شدم. لطف خدا خیلی مهم بود.
یعنی اینقدر اعتماد به نفس داشتی که از ابتدا به نیت همکاری با عمو پورنگ به شبکه جامجم رفتی؟
به نیت این که خدا کاری کند تا عمو پورنگ از من خوشش بیاید و بروم سر کار!
پس شانس زیاد در خانهات را میکوبد؟
البته آن لطف خدا بود.
به شانس اعتقادی نداری؟
اعتقاد دارم، اما شانس ندارم.
چطور؟ تو که از نظر خیلیها جزو خوششانسترینها هستی؟
شانس ندارم دیگه... برو سوال بعدی!
آن
روزها که هنوز پایت به تلویزیون باز نشده بود، مثل بسیاری از بچهها با
دیدن عمو پورنگ یا برنامههای دیگر پیش خودت فکر نمیکردی که مثلا این
آدمها چطوری در تلویزیون جا شده اند یا...؟!
نه. چیزی میگویم
که شاید اصلا باورتان نشود. من از بچگی که فهمیدم تلویزیون، تلویزیون است،
فیلم نگاه میکردم و از تماشای کارتون خوشم نمیآمد. البته این به معنای
نفی برنامههای کودک نیست و کاملا معتقدم بچهها باید پای برنامههای
خودشان بنشینند، اما وضعیت من به شکلی خدادادی اینگونه بود که همیشه
بزرگانه حرف میزدم و عقلم هم خیلی بزرگانه بود. معمولا دور و بریهایم میگفتند بچه! چرا اینقدر قلمبه سلمبه حرف میزنی؟!
هنوز هم کارتون نمیبینی؟
نه، البته تام و جری و پلنگ صورتی استثنا هستند.
یعنی به برنامه کودک هیچ علاقهای نداشتی و از همان ابتدا برای بازیگری به تلویزیون آمدی؟
دقیقا. علاقه من بازیگری است.
خب با همه اینها تلویزیون فرصت بچگی کردن را از تو نگرفت؟
خیلی زیاد. نمیتوانستم در کوچه دوچرخهسواری و فوتبال بازی کنم. تا همین
یک سال پیش که به شهربازی میرفتم دورم جمع میشدند و اعصابم را خرد
میکردند، البته مردم لطف دارند، ولی کاش یک کوچولو فکر کنند بابا
این هم آدم است و میخواهد زندگی کند، برود و بیاید و راحت باشد. خوب نیست
وقتی با خانواده بیرون میآید با انگشت نشانش دهیم و ...
پس اهل بازیهای دستهجمعی در کوچه هم هستی؟
بودم، ولی اگر پایش بیفتد باز هم هستم، البته نه در تهران. خانه مادربزرگم
هنوز در ساوه است و من با بچههای کوچه مامان بزرگم، بزرگ شدهام،
بنابراین هر وقت به ساوه میروم، 24 ساعت توی کوچه هستم تا عقده این چند
سال را خالی کنم.
تا حالا فکر کردهای چرا همه با لبخند و خوشرویی با تو برخورد میکنند؟
شاید به خاطر این که طنازم. البته مردم معمولا با دیدن هنرمندان مورد علاقهشان خوشحال میشوند و لبخند میزنند.
الان خودت را هنرمند میدانی؟
اگر پاسخ مثبت باشد، میگویند از خود راضی است اگر هم بگویم نه دروغ
گفتهام [با خنده] البته از نگاه خودم نه، اما همه میگویند تو هنرمندی.
یکی از خوبیهایت که همه به آن معترفند؟
همه میگویند امیر، شوخ و باحال است [میخندد] البته به پدرم رفتهام. جمله «الحق که پسر حسین هستی» را زیاد از فامیل میشنوم.
پدرت هم دستی بر هنر دارد؟
آره. بابا مسوول روابط عمومی یک شرکت است، اما خوشنویسی و طراحی هم میکند.
مورد حسادت دوستان و احیانا همکارانت که قرار نمیگیری؟
فقط با متین حیدرنیا و سهند جاهدی
که در فوق برنامه عمو پورنگ همبازی بودیم، در تماس هستم و با بقیه
هنرمندان کودک و نوجوان ارتباطی ندارم. اما امیدوارم همیشه رقابت سالم باشد
نه حسادت. خوشبختانه خودم هم حسود نیستم و همیشه از موفقیتهای دیگران شاد
میشوم. شاید برایتان جالب باشد بدانید من عاشق ماشینم و خودرویی در ایران نیست که قیمت، مدل و خلاصه زیر و بمش را ندانم و در دلم نخواهم مال من باشد.
با این حال وقتی یک ماشین گرانقیمت را در خیابان میبینم، حسادت نمیکنم و
ببخشید ببخشید مثل بعضیها بد و بیراه نمیگویم، بلکه در دلم به صاحبش
آفرین میگویم که زحمت کشیده و به اینجا رسیده است. بعد هم از خدا میخواهم
کمکم کند تا بتوانم با تلاش و پشتکار به آرزوهایم برسم و مثلا آن ماشین را
داشته باشم، چون میدانم با حسادت به جایی نخواهم رسید.
خب آقای عشق ماشین! الان اگر پول داشتی دلت میخواست پشت فرمان کدام خودرو بنشینی؟
تبلیغ نمیشود!؟
فکر نمیکنم. فوقش سردبیر این سوال را حذف میکند.
بیام و 630.
قیمتش چقدر است؟
بین 190 تا 205 میلیون تومان.
یعنی اینقدر پول نداری؟
نه بابا اگه اینقدر پول داشتم که پولدار بودم.
اما خیلیها فکر میکنند تو ثروتمندی؟
اشتباه فکر میکنند.
الان چه ماشینی سوار میشوی؟
وطنی است! بگویم؟
بگو؟
پراید، البته مال بابام است.
رابطهات با بچههای فامیل چطور است؟
بچههای فامیلمان زیاد نیستند. چند تا بچه تقریبا همسن و سالیم که در مهمانیها دور هم جمع میشویم و رابطه خوبی با هم داریم.
در جمعهای بزرگان راحتتری یا کودکانه؟
فرقی نمیکند. هوای هر دو طرف را دارم.
به نظر خودت بزرگ شدهای یا بزرگتر از سنات نشان میدهی؟
بزرگتر از سنم نشان میدهم. این باور غلطی است که نوجوانان در 16 تا 18
سالگی میگویند بابا ما دیگر بزرگ شدهایم. فکر من، بزرگانه است، اما بزرگ
نشدم.
تو هم مثل خیلیها که برای کودکان کار میکنند، با خودت عهد کردهای بزرگ نشوی؟
تا وقتی در کار کودکان هستم بله. دنیای آدم بزرگها با بچهها خیلی فرق
دارد. الان اکثر بزرگترها حسرت بچگیهایشان را میخورند و بیشتر بچهها
آرزوی بزرگ شدن دارند، بنابراین سعی میکنم تا وقتی در این کار هستم،
کودکیام را حفظ کنم، اما در مجموع من هم مثل همه بچهها دوست دارم بزرگ
شوم، هرچند از همین حالا میدانم در بزرگسالی افسوس همین روزها را خواهم
خورد.
کلید ورود به دنیای بچهها؟
الگوی من عموپورنگ است. او با این سن و سال و کسوت، خودش را کاملا اندازه
بچهها میکند و حرفها و شوخیهای خیلی ساده و بچگانه به زبان میآورد تا
آنها لذت ببرند و شاد باشند. بنابراین نکته کلیدی این است که واقعا خودت را
همسن و سال بچهها بدانی، نه این که نقش بازی کنی. من قبل از شروع برنامه
به خودم گوشزد میکنم تو دیگر امیرمحمد توی خانه نیستی که قلمبه سلمبه حرف
بزنی. اینجا باید زبان کودکی بگشایی، لباس رنگی بپوشی و خلاصه کاری کنی که
بچههای کوچولو تو را از خودشان بدانند و به دلشان بنشینی. اگر دقت کرده
باشید، من حتی موهای سرم را هم بچگانه اصلاح میکنم تا باورپذیرتر باشم.
در تلویزیون چه خبر است که خیلی از بچهها دوست دارند جای تو باشند؟
هر خبری هم باشد به درآمد و سختیاش نمیارزد. شاید خیلی از بچهها با
خودشان بگویند خوش بهحالش که هر جا میرود، همه دور و برش جمع میشوند و
امضا و عکس یادگاری میگیرند یا فکر کنند در مدرسه هوایم را دارند و
نمرههایم را میدهند، در حالی که دقیقا برعکس است، زیرا معلمها توقع
بیشتری از من دارند و هر کم و زیادی بشود، میگویند فلانی تو دیگر چرا؟
یعنی واقعا تا حالا از معلمهایت نمره نخواستی؟
نه، اما گاهی خواهش کردم بیشتر در درسها کمکم کنند یا غیبتم را موجه
کنند. بالاخره من هم برای بچههای آنها زحمت میکشم و این لطفشان جای دوری
نمیرود.
تا حالا چوب معلم را هم خوردهای؟
آره. کتک معلم، گل است هر که نخورد... نه، باز هم گل است. (با خنده)
دلت میخواست نماینده مجلس دانشآموزی باشی؟
آره. خیلی دوست داشتم بتوانم از این طریق سازوکاری فراهم کنم تا
دانشآموزان دبیرستانی بتوانند انتخاب رشته درست و دقیقی داشته باشند و به
سمت علاقهمندیهایشان هدایت شوند.
راستی چرا خودت به دنبال علاقهات نرفتی و هنرستانی نشدی؟
همه هنرستانهای تهران را برای رشته سینما یا نمایش زیر و رو کردم، اما
بیفایده بود. اغلب رشته انیمیشن و گرافیک را که پولسازتر است، جایگزین
کرده بودند، بنابراین به خاطر وضعیت کارم که باعث شده کمتر بتوانم در کلاس
حضور داشته باشم. رشته علوم انسانی را انتخاب کردم. به هر حال ریاضی و
فیزیک را نمیتوان شب امتحان یاد گرفت، اما درسهای حفظی را در حاشیه
برنامه یا در مسیر هم میتوان خواند. انشاءالله بعد از دیپلم هم در کنکور
هنر شرکت میکنم و در رشته کارگردانی ادامه تحصیل میدهم تا اگر روزی
خواستم در کنار بازیگری، کارگردانی هم بکنم، درسش را خوانده باشم.
بهترین غافلگیری در روز دانشآموز؟
مدرسه را به دست بچهها بسپارند.
فکر میکنی روزهای مدرسه بیشتر در خاطرات تو بماند یا لحظههای همراهی با عموپورنگ؟
قطعا عموپورنگ، اما از مدرسه هم بیخاطره نیستم.
امیرمحمد سایه عموپورنگ است؟
خیلی وقتها عمو به من میگوید تو بچگی من هستی و بسیاری از کارهایی که در کودکی انجام میدادم، الان در رفتار تو میبینم.
میخواهی تا آخر دنبالهرو عموپورنگ باشی؟
من دوست دارم بازیگر شوم، اما تا وقتی عموپورنگ مرا بخواهد، میمانم و
همکاری میکنم. بعد هم که این برنامه تمام شود، اگر خدا بخواهد وارد عرصه
بزرگسال و کارهای سینمایی خواهم شد.
امیرمحمد قرار است به کجا برسد؟
قرار را ما نمیدانیم. باید تلاش کنیم تا با اراده خدا به آنچه دوست داریم برسیم.
دلت میخواهد جا پای کدام بازیگر بگذاری؟
استاد پرویز پرستویی یا آقای امین حیایی.
من عاشق همه بازیگران هستم و هر جا ببینمشان، دستشان را میبوسم، زیرا
آنها بودند که راه خاکی و سنگلاخ تلویزیون را برای ما آسفالت کردند.
برخی
مجریان کودک از این که در اجراهای دونفره به تعبیری عروسک دست مجری
بزرگسال میشوند و نقشآفرینی پررنگی ندارند، گلهمندند. هیچ وقت در اجرا
با عموپورنگ چنین حسی را تجربه کردهای؟
اصلا. این قضیه به
توانایی مجری کودک و میزان اعتماد مجری بزرگسال بستگی دارد. خوشبختانه عمو
در این سالها در من اعتماد و توانایی را تقویت کرده است. یادم میآید روز
اولی که به شبکه جامجم رفتم هنوز نیم ساعت از آشناییمان نگذشته بود که
عمو بیمقدمه پرسید میتوانی نقش بابای مرا بازی کنی؟ من هم ریسک بزرگی
کردم و پاسخ مثبت دادم. معمولا خیلیها در چنین شرایطی دست و پایشان را گم
میکنند و نگرانند که نکند همه چیز خراب شود. البته نمیخواهم بگویم استرس
نداشتم. همه اینها بود، اما فوری بر خودم مسلط شدم و نقشم را آنالیز کردم
تا مبادا روی آنتن زنده حرف بیربطی بزنم که برایشان بد شود و اعتماد ایجاد
شده از بین برود و الی آخر. بنابراین اگرچه همیشه دستم باز بوده و از
نظراتم استفاده شده است، اما سعی کردهام بدون مشورت کاری انجام ندهم و به
مصداق ضربالمثل «در دیزی باز است، حیای گربه کجاست؟» حد و اندازه و احترام خودم را نگه دارم.
معمولا
در وادی هنر آن هم از نوع تصویریاش، بچهها کمتر ماندگار و حتی دیده
میشوند. فکر نمیکنی شهرت و اعتبار عموپورنگ و بودن کنار او، تو را روی
آنتن نگه داشته است؟
صددرصد. حرف حساب جواب ندارد. لطف خدا و حضور در کنار یک چهره مشهور و محبوب تلویزیونی باعث شده من خوب دیده شوم.
آخرین بار که از دست عموپورنگ به ستوه آمدی؟
یادم نیست.
و آخرین بار که او از دست تو به ستوه آمد؟
هر روز. (میخندد)
دوست داری چه کسی از کارهایت انتقاد کند؟
همه میتوانند به شرطی که فهمش را داشته باشند و درست انتقاد کنند نه این که همین جوری یک چیزی بپرانند.
حرف حسابت با آنها که دوستت ندارند؟
دوست داشتن زوری نیست. هر کس سلیقهای دارد که قابل احترام است.
پرسشی که دوست داری از پاسخ به آن طفره بروی؟
چقدر پول میگیری؟
به ما هم نمیگویی؟
نه. خودمانیم کدام مجری و بازیگر را دیدهای که دستمزدش را به رسانهها بگوید؟ فقط همین را میتوانم بگویم که دستمزدم از همه بازیگران کودک بیشتر است، البته شاید این مبلغ حق من نباشد، اما لطف خداست و با مرامی تهیهکننده.
با اولین دستمزدت چه کردی؟
یادم نیست.
آدم دنیا دیدهای هستی؟
آره. هم سرد و گرم روزگار را چشیدهام و هم کشورهای مختلف مثل امارات متحده، قطر، هلند، بلژیک، انگلیس، فرانسه، سوئد، دانمارک، فنلاند، سوئیس، روسیه و... را دیدهام.
برای اجرای برنامه؟
آره، با عمو رفتیم.
فرصت طلایی زندگی تو؟
اول سفر به خانه خدا و بعد هم دیدار با رهبر معظم انقلاب. ماجراهایش را تعریف کنم؟
حتما. میشنویم.
تیر ماه 89 سعادتی نصیبم شد تا با پدر و مادرم به عمره مشرف شوم. در مکه
پیش از آن که به زیارت خانه خدا برویم، مسوول کاروان گفت آنها که برای بار
اول آمدهاند، چشمانشان را ببندند تا یکدفعه خانه خدا را ببینند. وقتی وارد
شدیم، گفتند همین طور که چشمانتان بسته است، سجده کنید و هرچه میخواهید
بگویید.
آخ، آخ لحظهای بود بهیادماندنی. تالاپتالاپ قلبم را
میشنیدم و گریهام بند نمیآمد، اما همین که چشمم به کعبه افتاد، آرامش
عجیب و حس غریبی همه وجودم را فرا گرفت که قابل توصیف نیست. بینهایت
لذتبخش بود.
انشاءالله خدا قسمت همه آرزومندان بکند. خاطره دیدار با
حضرت آیتالله خامنهای هم مربوط به سال 85 است. یکی دو روز بعد از این که
عموپورنگ و گروه هنرمندان از سفر حج واجب برگشتند، خدمت آقا رسیدیم البته
من اصلا در جریان نبودم. شب قبلش تهیهکننده تماس گرفت و گفت فردا ساعت 9
صبح آماده باش که میخواهیم برای دیدار با آقا به بیت رهبری برویم.
همه
خانواده با شنیدن این خبر خوشحال شدند. برای خودم هم عجیب بود چون همیشه
دوست داشتم آقا را از نزدیک ببینم. خلاصه روز بعد من، عمو و آقای
آقاجانزاده (تهیهکننده برنامه) همراه با آقایان حسن پورشیرازی ـ که آن موقع با ایفای نقش شوکت در سریال نرگس چهره شده بود ـ کمال تبریزی، سیروس مقدم، فرزاد جمشیدی، سهیل محمودی، دکتر میرباقری
(معاون وقت سیما) و... وارد سالن کوچکی که مخصوص مهمانان بیت بود، شدیم و
منتظر ماندیم. آقا که تشریف آوردند تا چشمشان به من افتاد فرمودند:
«بهبه! مرد مینیاتوری!» در این لحظه عمو بغلم کرد تا با آقای روبوسی کنم.
ایشان همه مهمانان را با کارهایشان میشناختند و بخش زیادی از صحبتهایشان
را به برنامه ما اختصاص دادند و بر تولید شادی سازنده برای بچهها تاکید
کردند و گفتند: «برنامه خوبی دارید. نوههایم کارهایتان را میبینند.» سپس
از اجرای شاد، مسلط و دارای جهت و هدف عمو تشکر کردند و با اشاره به من از
عمو پورنگ پرسیدند: «ایشان را از کجا پیدا کردید و همراه خودتان کردید؟»
قبل از این که عمو جواب بدهد، گفتم از تو لپلپ!
و همه خندیدند. در پایان جلسه هم دوباره جلو رفتم و به آقا گفتم چفیهتان
را به من بدهید. ایشان هم فرمودند: «چشمچشم» و دادند منتها عمو چفیه را از
من گرفت تا ببرد خانه و به 3 قسمت تقسیم کند و سهم هر کس را برایش بیاورد،
اما برد که برد و دیگر نیاورد. البته 5 سال بیشتر نگذشته و احتمالا هنوز
دارد دنبال قیچی میگردد (با خنده) آقای جمشیدی هم خودکار آقا را به عنوان
یادگاری گرفت.
با خاله و عموسازیهای رایج در برنامههای کودک موافقی؟
نه. زیرا این عمو و خالههای تلویزیونی ممکن است ذهنیت بچهها را نسبت به
عمو و خالههای واقعی خودشان عوض کند، مثلا امکان دارد بچه به عمو یا دایی
خودش گیر بدهد که چون عمو فلان در تلویزیون این کار را میکند، شما هم باید
بکنی و... نکته جالب دیگر این که عمو پورنگ هم از اول به عنوان عمو به
تلویزیون نیامده و خود بچهها در ارتباطهای تلفنی این عنوان را جلوی اسم
پورنگ گذاشتهاند و به مرور جا افتاده است، اما مجریهای الان از همان
ابتدا عمو و خاله و... هستند.
خودت چند عمو داری؟
4 عمو، یک پسر عموی 3 ساله به نام یاسین و 2 دختر عمو دارم.
به پای عمو پورنگ میرسند؟
بله، عموهایم به همین مهربانی هستند و خیلی دوستشان دارم.
این روزها هم که روی آنتن نیستید همچنان با عمو پورنگ همکاری؟
آره. در کار جدیدی که قرار است همین روزها تحت عنوان شبکه کودک پورنگ به
صورت دیویدی در شبکه نمایش خانگی پخش شود، حضور دارم. کار بسیار خوب و
جالبی است و علاوه بر کلیپهایی که در این سالها برای بچهها خواندهایم،
یک نمایش جدید هم در آن گنجاندهایم.
صدای تو بهتر است یا عمو پورنگ؟
صدای عمو شناخته شدهتر است و صدای من کمی جیغ و کودکانهتر، پس وقتی
آهنگهای شاد و شش و هشت میخوانم، بیشتر به دل بچهها مینشیند.
این صدای خوب از کجا به تو رسید؟
نمیدانم. آموزش خاصی در این زمینه ندیدهام. البته قبل از این که
خواننده شوم، مداح بودم. مراسم زیارت عاشورای مدرسه را خودم میگرداندم و
ایام محرم هم در تهران و ساوه نوحه میخواندم.
روضه هم میخوانی؟
برای خودم آره، اما در هیات، خجالتی هستم و رویم نمیشود.
خب
برای ما و بچهها و بزرگترهایی که تا اینجای مصاحبه لطف نگاهشان را از
حرفهایت دریغ نکردند که میتوانی یکی از شعرهایت را بخوانی.
(میخندد) سوالهایتان تمام شد؟
بله.
ابتدا روز دانشآموز را تبریک میگویم و به همه آنها که شاید با اکراه به
مدرسه میروند، میگویم آش کشک خالته، بخوری پاته نخوری پاته. پس چه بهتر
با میل بخوریم زیرا موفقیت که سرنوشت محتوم ماست محقق نمیشود جز با درس و
درس و درس. خیلی شعاری شد؟!
حقیقت را گفتی. شعرت را بخوان که صفحه پر شد!
دلم میخواهد شعر آقا سلام را که برای حضرت بقیهالله (عج) خواندهام با
هم زمزمه کنیم به این امید که مورد لطف و عنایتشان قرار بگیریم:
آقا
سلام، سلام آقای خوبی/ خورشید من! کی میرسی؟ جمعه شبی، غروبی/ بابا
بزرگ میگه میای تویی که غرق نوری/ یه لحظه حس نمیکنم حتی یه لحظه
دوری/ بابا براتون جمعهها یه نذر خوبی داره/ همیشه فانوس میبره تو
کوچهها میذاره/ اسم پر از مهر تورو که میشنوه یه موقع/ گوشه چشمای
مامان همیشه اشک شوقه/ یه عالمه پیر و جوون چش براهت نشستند/ یه دنیا
عاشق، همه شون منتظر تو هستند/ چشم و چراغ ما بیا، حل کن تو مشکلا رو/
خورشید من بیابیا روشن بکن شبارو.